***************************
چهار گروه انسانها از دیدگاه دکتر شریعتی
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن هاست که قابل فهم می شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستندمردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی آیند. مرده و زنده شان یکی است.
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیزترین آدم ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسته درک می کنیم. باز می شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند. اختیار از ما سلب می شود. سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
***************************
خدایا
بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم
هرکجا آزادگی هست ببخشایم
وهر کجا غم هست شادی نثار کنم
الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنم
بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم
و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
***************************
خدایا:چگونه زیستن را به من بیاموز
چگونه مردن را خود فرا خواهم گرفت
***************************
خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی
می کند.
***************************
دنیا را بد ساخته اند،کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد،کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری،اما کسی که دوستش داری و او هم تو را دوست دارد،به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسید و این رنج است.
***************************
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه
می آفرینند
***************************
ما همیشه
صداهای بلند را می شنویم
پررنگها را می بنیم
سختها را می خواهیم
غافل از اینکه
خوبان آسان می آیند
بی رنگ می مانند
و
بی صدا می روند.
***************************
خدایا!رحمتی کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد.قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر
ایمانم افکنم، تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه آنها
که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند!
***************************
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
***************************
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا
تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده
مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما،
اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با
وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را
نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم،
متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس
آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می
جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم
اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه
می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم
رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
***************************
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست رابه یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.
طعم توفیق را می چشاند.
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن و چه زشت است زیبایی هارا تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن در بهشت تنهابودن سخت تر از کویر است.
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند .
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم
***************************
راستی او به من چه آموخت ؟ هیچ ! او به من نیاموخت ، چه ، خود نمی دانست . من از او آموختم . چه گرانبهایند انسانهایی که بزرگواریها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبایی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند و خود از آن آگاه نیستند .
این از آن" نفهمیدن " هایی ست که به روح ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.
راستی او به من چه آموخت ؟ نه من از او چه آموختم ؟
دل دلیلی دارد که عقل از آن آگاه نیست .
بعضی ها فقط با زباشان حرف می زنند ، حرفا ها را ما از اینها فقط "می شنویم" . حرف ها در پستوی حافظه شان انبار شده است و با چنگک کلمات و پیمانه ی جملات بیرون می کشند .
راه ارتباط با آنها فقط زبان است و گوش . مخارج اصوات آنها و پرده ی صماع ما .
اما گاه کسی ظهور می کند که ، در او ، حرف ها گوشت و پوست یافته اند .معانی در وجود او اندام گرفته اند ،"بودن " او ، خود یک "کلمه " است ؛ کلمه ای که با شناختن و خو گرفتن و دوست داشتن او ، فهمیده می شود.
گاه معجزه ای در یک زندگی سر می زند . کسی که از برزخ بلاتکلیفی ، از پوچی نوسان و یا رنج های بی ثمر تردید ، به غرب خویش افتاده است ، و در آنجا سر وسامانی یافته و کاخی برافراشته ، ناگهان صاعقه ای بر سرش فرو می کوبد و در یک حریق ، و در یک انقلاب شگفت ، یکباره افق های پیش نظرش دیگر می شود و آسمان بالای سر دیگر می شود و زمین دیگر و هوای دم زدن دیگر و نگاه دیگر و دل دیگر و خیال دیگر و ... جهان ، هستی ، و حتی " خدا " دیگر می شود و ... تولدی دیگر و عمری دیگر ....
***************************
ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام، تو را پیش از این ندیده بودم .
یگانه یاورم !
ای که در تو من آواره نخواهم بود،در دامن مهربان تو آرام خواهم شد.در کنار تو پریشانی و غربت و بیگانگی را از یاد خواهم برد، نمی دانی چه نیازی به گم شدن دارم ،به نیست شدن دارم ،دوست دارم در پیچ و خم دشت های ناپیدای تو گم شوم ، و در عمق دریاهای اسرار آمیز تو غرق شوم ، در قلب صحراهای خیال انگیز تو محو شوم.
دردهای کهنه م را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم ، از درونم بیرون بریزم ، عقده های بی رحم گریه را که حلقومم در چنگالهایش اسیر است در دامن نوازشهای عزیز تو بگشایم، اشکهای بی تابم را که عمری در پس پرده ی سیاه غرور زندانی بودند ، در کف دست های خوب تو رها کنم.
ای که هوای من شده ای دم زدن در هوای تو حیات من است...
ای که در گذرگاه عمر تو را یافته ام ...
تو مرا می سرایی ... می نگاری ...
من در هر ستاره ، در جلوه ی هر مهتاب ، در عمق تیره ی هر شب ، در هر طلوع ، در هر غروب
چشم به راه آمدن توام ، بیا ،هر شب بیا ، از ستاره ها نشان مرا بپرس ، از مهتاب سراغ مرا بگیر
از سکوت کهکشانها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو.
بیا، هر شب بیا،در خلوت هر مهتاب تنهایم ،در سایه ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام
در پس هر ستاره ها پنهانم،
برسر هر کهکشان ایستاده ام،
بر ساحل هر افق منتظرم...
من به تو محتاجم ،باش! ای که تو را نمی دانم چه به نامم، همه ی کلمات با آنچه میان من و توست بیگانه اند
کلمات خدمتگزاران دیگرانند و من هیچ کلمه ای را برای گفتگوی با تو شایسته تر از "سکوت" نیافته ام !
***************************