روزی غرق در فکر
ناگهان خود را در دیاری یافتم دور دست و غریب
دیدم کامل مردی در کنار من است با نگاهی مهربان
به نرمی از من پرسید " چرا اینطور گرفته ای "
گفتم : فکرم پریشان است
گفت : شاید از من کمکی ساخته باشد
گفتم به دنبال حقیقت می گردم
گفت :در خود فرو رو و کلیدش را در قلبت می یابی
چگونه؟
خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن انوقت حقت در قلبت می تابد
پرسیدم : از کجا بدانم حقیقت است که می تابد
پاسخ داد : در این مرحله اولیا و انبیا را همه بر حق می بینی و تفاوت بین ادیان نمی گذاری یعنی به مرحله خداشناسی گام نهاده ای
مرحله خداشناسی؟
در مرحله خداشناسی میدانی که از کجا آمده ای ، چرا به این دنیا آمده ای ، در اینجا چه کاری باید بکنی و بعد به کجا می روی
گفتم :نمی دانم در اینجا چه باید بکنم
گفت : به وظیفه مان عمل کنیم به دیگران خیر برسانیم و بکوشیم انسان واقعی باشیم
انسان واقعی ؟
بله کسی که به راستی دلسوز نیکو و نیک خواه باشد ، از شادی دیگران شاد شود و از غمشان غمگین و در پی یاری به دیگران باشد
چگونه ؟
با دیگران همان باش که می خواهی با تو باشند و هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند
گفتم :گفتنش آسان است
او ادامه داد : اما به کار بستنش دشوار
گفتم : نشیب و فراز زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ می کند و مطمئن نیستم آیا روزی به سعادت واقعی می رسم ؟
گفت : در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سر منزلی ازلی است
سر منزل ازلی؟
بازگشت به همان جایی که از آن آمده ایم اما داناتر و مهربانتر
فکری کردم و پرسیدم :این همه را از کجا می دانی ؟
لبخندی زد و گفت : عمرهایی تحقیق و تجربه
ممنونم حالم خیلی بهتر شداما شاید باز سوالاتی داشته باشم می شود دوباره شما را دید؟
با لبخندی مهربان دستی بر شانه ام گذاشت و گفت: هر وقت که بخواهی من همیشه هستم.