برای خودت دعا کن که آرام باشی
وقتی طوفان می آید، تو همچنان آرام باشی .
تا طوفان از آرامش تو آرام بگیرد.
برای خودت دعا کن تا صبور باشی...
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه
آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی
برای خودت دعا کن که سر سفره ی
خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی
برای خودت دعا کن...
پرندگان به برکه های آرام پناه می برند
و انسانها به دلهای پاک ،
دلهای پاک همچون برکه های آرام اند
و دیگران بدون هیچ وحشتی به آنها اعتماد می کنند .
زلال باشیم ؛ شاید مایه آرامش هم گردیم
ﻧﻪ ﺳﻔﻴﺪﻱ ﺑﻴﺎﻧﮕﺮ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺳﺖ ..
ﻭ ﻧﻪ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﻲ ..
ﮐﻔﻦ ﺳﻔﻴﺪ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ..
ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭﺩﻭﺳﺖ داشتنی ﺍﺳﺖ ....
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ به مظهرش....
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﻱ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﺧﺪﺍ ﮔﻼﻳﻪ ﮐﻨﻲ ...
ﻧﻈﺮﻱ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎیت ﺭﺍ ﺷﺎﮐﺮ ﺑﺎﺵ..
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ نمی شود ﺟﺰ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﻓﮑﺮﺵ،ﺷﺮﻳﻒ نمی شود ﺟﺰ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻱ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﻴﮑﺶ.
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد
و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم ، هیچگاه.
و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد.
کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد؛
چون رسیدنیدر کار نیست.
فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.. و هر بار که میروی، رسیدهای..
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی
را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت..
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی..
و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
یه نفر یه روز یک کرم ابریشمی خرید تا پروانه شدنش رو به چشم ببینه.
چند روزی که گذشت کرم دور خودش پیله ای تنید و بعد از مدتی سوراخی کوچک ته پیله نمایان شد.
اون شخص هم دقایق زیادی از همون سوراخ کوچیک به پروانه ای خیره شد که برای بیرون اومدن از پیله تقلا می کرد و انگار نمی تونست بیرون بیاد.
و چون می خواست بهش کمک کنه با قیچی پائین پیله رو برید.
پروانه هم براحتی از پیله خارج شد.
ولی با بال های چروکیده ای که داشت همه عمر کوتاهش رو روی زمین خزید و قدرت پرواز پیدا نکرد و مرد.
آخه محدودیت فضای پیله و تقلای پروانه واسه خروج از اون سوراخ ریز باعث می شه که مایعی از بدن پروانه ترشح بشه و روی بال هاش بشینه تا اونها رو قوی کنه و با خروج از پیله امکان پرواز پیدا کنه.
ما هم توی زندگی نیاز به فشار و سختی داریم تا امکان اوج و پرواز رو پیدا کنیم. وگرنه فلج می شیم و زمین گیر.