زمان روییدنم ...
باران مهربانی بودی ...
که به آرامی سیرابم کردی ،
زمان پروریدنم ...
آغوشی گرمی ...
که بالنده ام ساختی ،
زمان بیماری ام ...
طبیبی که دردم را شناختی ،
و درمانم کردی ...
زمان اندرزم ...
حکیمی آگاه ...
که به نرمی هشدارم دادی ،
زمان تعلیمم ...
معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش ،
که حرف به حرف دانایی را ...
در گوشم زمزمه کردی ...
زمان تردیدم ...
راهنمایی راه آشنا ...
که راه از بیراهه نشانم دادی ،
و ...
مادر عزیزم از تو سپاسگزارم !
اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند و
کودکان با تو همدلی کنند، اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت
دشمنان دوست نما را تحمل کنی. اینکه زیبایی را درک و تحسین کنی، در
دیگران بهترین ویژگیها را ببینی و بیابی، و دنیا را کمی بهتر از آنچه
تحویل گرفتی، تحویل دهی: خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سرسبز و
خواه با بهبود شرایط اجتماعی.
حتی اگر بدانی یک نفر، با بودن تو، ساده تر نفس کشیده است، تو موفق شده ای...
گابریل گارسیا مارکز...
روحش شاد
در این خاک ... در این خاک ،
در این مزرعه پاک ...
به جز عشق ... به جز مهر ،
دگر بذر نکاریم ... !
مولانا
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود...
دست بی رحمی نزدیک آمد.... گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید.... و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی
عشق
اسارت
قهر و آشتی
همه بی معنا بود...
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ،
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ .
ﺩﻭﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ .
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ،
ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ,ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ,ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ.
ﺭﻭ ﺑﻪﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ،
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ, ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ،
ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
قطره دلش دریا می خواست،خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هربار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهی است طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت،قطره پشت سر گذاشت.
قطره روان شد و راه افتاد و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست، روز دریا شدن، خدا قطره را به دریا رساند،
قطره طعم دریا را چشید، طعم دریا شدن را اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت:پس من آن را می خواهم، بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بی نهایت است.
آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد،
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت، آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون که عکس من در اشک عاشق است.