سکوت گاهی حقیقت بی رحمانه دردیست
که نه فریاد آرامش میکند
نه گریستن
نه اعتراض
نه گذشتن !!!
هر اتفاقی که می افتد،چه کوچک چه بزرگ،وسیله ای است
برای آنکه خدا با ما حرف بزند و هنر زندگی دریافت این پیام هاست
تمام غصه های دنیا را می توان با یک جمله تحمل کرد :
خدایا میدانم که میبینی ...
به طرز تلخی آرامم …
لحظه های سکوتم پرهیاهوترین دقایق زندگی ام هستند …
مملو از آنچه میخواهم بگویم و نمیتوانم …
صبورانه در انتظار زمان بمان
هر چیز در زمان خودش رخ می دهد
باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند
درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند...
سکوت می کنم تا خدا سخن گوید ،
رها می کنم تا خدا هدایت کند ،
دست بر می دارم تا خدا دست به کار شود ،
به او می سپارم تا آرام شوم...
روزی "چشم" گفت:من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی، آیا زیبا نیست؟!"گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم!سپس "دست" به سخن آمده و گفت:بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم!و "بینی" گفت:کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش!آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند. آنها می گفتند:باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد.
گویا ناتوانی در درک احساس عضوی دیگر را توهم می پنداشتند ...