ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عرفا ، دشمن همیشگی (عقل) را (دل) انگاشته اند وجدال مستمر و پیوسته آنان را نا گریز دانسته و مباحثه
میان آن دو را این گونه نگاشته اند:
دل گوید : عشق آورده ام
عقل گوید : عشق! عشق چیست؟
دل : مفهوم بودن است!
عقل : بودن، بودن برای چه؟ به کجا؟
دل : به آن بالا !
عقل : تا آسمان ها ؟
دل : خیلی بالاتر، تا خلوت خاص حضرت عشق !
عقل : چه خوب ! من هم می توانم بیایم ؟
دل : تو نه ! ولی اگر خود را فراموشی کنی، با بال های (ع ) و (ش) و (ق)، آری !
عقل : چگونه ؟
دل : ع عبیر است، نسیم دلنواز روح.
ع عطر دلنشین ایمان به حضرت دوست است.
ع عالم معناست، عینیت است، عهد است، عدم است، نیست شدن است و دوباره هستی یافتن !
عقل : این همه معنا دارد ؟!
دل : هر کدامشان دنیایی اند، مرحله ایی اند، بوی عطر و عبیر را می شنوی، علاقه مند می شوی، بعد باید دل بِکنی، اگر عالم معنا را می خواهی، باید نیست شوی، فنا شوی و بعد عندالله
عقل : خب، ش چیست ؟
دل : ش شیرینی آشنایی است، شَهد است، شَهادت است، شراب است، سپس، شُکر.
ش، شمشاد است، قامت بالای دلبراست.
ش، شقایق است، شوق است، شوق به معشوق را می خواهی، شراب عشقش را بنوش ! آن گاه قول دوستی با تو می بندد.
یعنی، همان ق، قول الهی، قسم الهی، قلم است و قلم، صنع کردگار است، همه هستی است.
ق، قدرت رب جلیل است، قاعده هستی است، قامت یار است، قول دوستی است، آن چه همه محتاج آنیم !
ق، قسط است، عدالت است، که عاشق به معشوق می رسد.
می بینی ! ع و ق یکی اند و ش شرح این دو است.
همه یکی اند، همه عشق اند ! یعنی، بالاترین !
عقل : بالاتر هم هست؟
دل : آری بالاتر هم هست، دوست داشتن !
عقل : آن دیگر چیست ؟
دل : دوست داشتن با د آغاز می گردد.
د، دعای سحرگاهی است، دعوت به دیدار است، دل پُر درد است، دیدگانت سرریز خون می شود، دیوانه باید بشوی، دیگر از عشق گذشته ای !
بعد، می رسی به و، او واحد است، حضرت عشق !
واجب الوجود از اسماء اوست.
وادی درد است، اگر عاشق باشی !
وارث مهربانی است، اگر دل بدهی.
و، وصف زیبایی.
وصل عاشق و معشوق است.
و، وهم سبز دوست داشتن است.
اما، س :
س، یعنی، سبحان الله بگویی،
سوگند یاد کنی
و سبوی نَفس را بشکنی
آن گاه
ساغر عشق را نوش کنی
و
ساقی مجلس مستان شوی
سپس
سالک راه شوی، تا ... چکاد هستی.
س یعنی،
سجاده نمازت را پهن کنی
سرشار از عشق شوی و سرشک
تا
سراج راه شوی و سَرمَد بمانی.
آن گاه
سروش آسمانی را به سُرور، در دل می شنوی
سپس
سزاوار پرستیدن
اگر
سُفال تنَت را در راه دوست بشکنی !
آن گاه می رسی به ت :
ت یعنی،
تَبارَکَ الله به سویت می نگرد !
اگر
تباه کنی نفست را
سپس
تاراج رفتن دلت را به کجاوه عشق شاهد باشی.
اگر
تجسم عینی عاشقی شوی
تپش دلت را می شنوی
که
تمثیل عشق شدی !
سپس می رسی به د، همان که :
داغ درد و دریغ بر پیشانی دل دارد،
از دوری دلبر!
اگر حضرت عشق دستی بر دلت کشید.
درخشش نو را در دل می بینی!
سپس
دف زنان و سماع کنان
به
دیار دلبر که همان
دهکده دلدادگی است، گام می گذاری !
آن گاه می رسی به الفِ قامت دوست، در این لحظه باید
با اخلاص، احرام بپوشی !
و
اعتکاف پیش گیری
آن گاه حضرت عشق اجابت می کند،
و این لطیف ترین اَجر توست!
سپس
انجیل به دستی می نشینی
و
افطار خود را با یک لقمه
اغماض باز می کنی،
وقتی رسیدی به ش یعنی، نیمه راه را آمدی، آن زمان است که، شاهد شِکَر دهان
و
شِکر گفتار می شوی
و
شاکر به درگاهش
و شایسته زیستن با عشق
اگر
شتابناک و شوقمند در تعالی روح بکوشی.
و
شراب بی خویشی را نوش کنی
و
شرح دلدادگی خود را بیان،
که
شرط عاشقی همین است !
سپس می بویی،
شیمیم شوقناک عشق را
و دلت، شرحه شرحه می گردد،
در شوق دیدار دلبر.
در این لحظه است که،
شبیه حضرت عشق می شوی!
دوباره می رسی به ت، از آن رد شو که قبلا برایت گفته ام، ولی ت آمده است که به تو بگوید :
با توکل تلاش کن ولی تسلیم باش !
بالاخره می رسی به آخر کار؛ یعنی ن تا دوست داشتن! کامل شود
در این جا اگر،
نادم باشی از لغزش هایت
ناجی خواهد آمد، یعنی،
نور نجات بخش
سپس
نکهت شبنم و پاکی را می بویی!
و
نگاهبان حضرت عشق می شوی و عمری به،
نیایش یار می پردازی و آن گاه
ندیم عشق می شوی و در آخر جوهر هستی را
نوش می کنی و همه وجودت حضور سبز او می گردد.
دل لحظه ای سکوت کرد و روی به عقل کرد و گفت:
این جا خلوت خاص حق است، دیگر جای تو نیست!
دیگر تو، توان فهمیدن، حتی شنیدن آن را نداری.
باید بروی دنبال کارت، پی همان استدلال های چوبین!
عقل با دل خوری سر به پایین انداخت و در حالی که انگشت حیرت به دندان می گزید رفت تا در بسترِ زمین، یقه یک فیلسوفِ نهیلیسم را بگیرد!
دل طربناک و ترانه خوان به سوی پژواک رنگین کمان پرگشود تا سرِ سفره دوست، لقمه نور نوش کند!
تا به حال عاقلِ عاشق دیده ای ؟
غزلی در این خصوص نوشته ام .. اگر بخواهی بخوانیش پیداش می کنی ..
راستی نظرات رو احتکار می کنید ؟
سلام
ممنون که خوندید و نظر دادید
اینجا معمولن میان می خونن می شنون ولی نظر زیاد نمیدن منم اگه نظری باشه و معمولن 1 روز بعد تایید می کنم که جواب هم بدم ولی این نظر شما باعث شد سریع جواب بدم
بیشتر مطالب این وبلاگ ممکنه تکراری باشه ولی هدفی که از اول داشته تاثیر بیشتر نوشته ها با ترکیب تصاویر و موسیقی بوده.
از آشناییتون خوشحالم وبلاگتونم دیدم کامل که نشد بخونم ولی خوشم اومد
شاد و موفق باشید همیشه
عاقل ترین عاشق !
بزن باران درین بستر که همراه تو می بارم
میان عقل و احساسم زلال اشک می کارم
بزن باران به رگ برگ صدای خیس احساسم
بدون چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنم اشک را در قاب چشمانم
که دردی از غم دوری درون سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل،پابند کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشت افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق بی جانم
که جای سنگ،قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق،ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانس صحنه ی آخر که بیزارم
صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم
درین باران بی پایان به سوگ عشق می بارم
زیبا بود موفق باشید