ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزی "چشم" گفت:من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی، آیا زیبا نیست؟!"گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم!سپس "دست" به سخن آمده و گفت:بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم!و "بینی" گفت:کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش!آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند. آنها می گفتند:باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد.
گویا ناتوانی در درک احساس عضوی دیگر را توهم می پنداشتند ...
سلام بسیار زیبا بود ممنون..با اجازه کپی کردم....