یک روز بعد از ظهر ........
وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زنی را دید که ماشینش خراب
شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف
شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت
صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست. وقتی
که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین
شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک
کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو
بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.»
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی
رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه
از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از
خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا
هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره،
زن از در بیرون رفته بود،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو
باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده
بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این
چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما
کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار
رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه.» به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه.
قبله پنج است:
کعبه، قبلهی مومنانست
بیت المعمور، قبلهی فرشتگان
عرش، قبلهی دعاگویان
حق، قبلهی جوانمردان
و اما... دل، قبلهی خاصان است.
شیخ ابوالحسن خرقانی
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه
افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل
باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت:
نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو
هم سر جایش هست.
ما آدم های زمینی
هرکدام بهانه ی سوزنی شکلی هستیم
برای ترکاندن غافلانه ی بادکنک رویاهای همدیگر
تا هیچ کس آسمانی نشود . . .
کمی به خود بیائیم ...
هرکس بخواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا می کند و هر کس نخواهد کاری را انجام دهد بهانه اش را پیدا می کند.
دلم میخواست
دنیا خانهی مهر و محبت بود
دلم میخواست
مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیبستند
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمیجستند
ازین خون ریختنها، فتنهها پرهیز میکردند
چو کفتاران خونآشام کمتر چنگ و دندان تیز میکردند
چه شیرینست وقتی سینه ها از مهر آکندهست
چه شیرینست وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابندهست
چه شیرینست وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است...
"فریدون مشیری"