نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

هر اتفاقی که می افتد،چه کوچک چه بزرگ،وسیله ای است
برای آنکه خدا با ما حرف بزند و هنر زندگی دریافت این پیام هاست

خدایا میدانم که میبینی

تمام غصه های دنیا را می توان با یک جمله تحمل کرد : 

خدایا میدانم که میبینی ...

به طرز تلخی آرامم …


لحظه های سکوتم پرهیاهوترین دقایق زندگی ام هستند …


مملو از آنچه میخواهم بگویم و نمیتوانم …

صبورانه در انتظار زمان بمان 

هر چیز در زمان خودش رخ می دهد 

باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند 

درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند...

*******

سکوت می کنم تا خدا سخن گوید ،


رها می کنم تا خدا هدایت کند ،


دست بر می دارم تا خدا دست به کار شود ،


به او می سپارم تا آرام شوم...

روزی "چشم" گفت:من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی، آیا زیبا نیست؟!"گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم!سپس "دست" به سخن آمده و گفت:بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم!و "بینی" گفت:کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش!آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند. آنها می گفتند:
باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد.

گویا ناتوانی در درک احساس عضوی دیگر را توهم می پنداشتند ...

تمام میشود این روزها و تو تمام نمیشوی...

یک شبهایی باید پشت کنی به قصه‌ء زندگی،باید فراموش کنی بودن را،باید فراموش کنی هر چیزی که پیش آمده، هر مسیری که رفته ایی، هر آدمی که توی مسیر دیده ایی حتی...یک شبهایی باید هیچ کاری نکنی، باید فراموش کنی خواندن را ،نوشتن را ، زندگی راس یک ساعت را، دوست داشتن و دوست داشته شدن را.باید فراموش کنی،از یاد ببری نبودنها را، نداشتنها را...تمام میشوند این روزها، خشک میشوند این زخمها،تمام میشوند و تو تمام نمیشوی، باور کن تمام نمیشوی.زخمهای کودکیمان یادت هست؟رد زخمهایی روی تن و بدن که برمیگردد به سالها دور، سالهای شیرین بازیهای کودکانه، تکه های روشن و برجسته ایی که یادگاران آنروزهای دورند. رد زخمی که روزی خونی بود، درد داشت، امروز دیگر درد ندارد، خشک شده، سر تمام زخمها بسته شده.دیگر رنجمان نمیدهد.جای زخمش مانده و خاطره اش...زخم دل هم میماند..جایش، خاطره اش.می توانی هر روز نمک بپاشی رویش یا بگذاری هوا بخورد خشک شود.زمان که بدهی،این روزهایت که بشود آنروزها، میشینی داستان زندگیت را برای دوستی، فامیلی، آشنایی تعریف میکنی، میگویی از این روزها، از این زخمها که انگار نه انگار روزی کلی درد داشت...دیگر آه نمیکشی، دیگر بغض نمیکنی، اشک نمیریزی.آهت میشود لبخندی تلخ ،بغضت میشود خاطره ایی...تمام میشود این روزها و تو تمام نمیشوی...