نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

به هر عابری سلام کنیم

عشق را وارد کلام کنیم
تا به هر عابری سلام کنیم

و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم

هرکجا اهل مهر پیدا شد
ما در اطرافش ازدحام کنیم

چشم ما چون به سروسبز افتاد
بهرتعظیم او قیام کنیم

گل و زنبور، دست به دست دهند
تا که شهد جهان به کام کنیم
این عجایب مدام درکارند
تا که ما شادی مُدام کنیم

شُهره زنبور گشته است به نیش
ما ازو رفع اتهام کنیم

علفی هرزه نیست در عالم
ما ندانیم و هرزه نام کنیم

زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم

«سالکا» این مجال اندک را
نکند صرف انتقام کنیم
در عمل باید عشق ورزیدن
گفتگو را بیا تمام کنیم

عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم.

مجتبی کاشانی

داستانی زیبا

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

یلدا مبارک

 

یلدا نام فرشته ای است بالا بلند با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره ... یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود ... با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لابه لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت آتش که می دانی، همان عشق است یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد آتش در یلدا بارور شد فرشته ها به هم گفتند یلدا، آبستن است آبستن خورشید و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد دیگر زنده نخواهد ماند فرشته ها گفتند فردا که خورشید به دنیا بیاید یلدا خواهد مرد یلدا همیشه همین کار را می کند می میرد و به دنیا می آورد یلدا آفرینش را تکرار می کند راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت... * شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد*  

 

شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره

شب شادی وشـــور و مهربانی است زمـــــــان همدلی و همزبانی است

در آن دیدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد محبت نیـــــــــــــــز بی اندازه گـردد

به هرجا محفلی گرم و صمیمی است که مهمانی درآن رسمی قدیمی است

چه بخشنده خدای عاشقی دارم...

 چه زیبا خالقی دارم

بدون لطف او تنهای تنهایم

تو آیا هیچ میدانی خدایم کیست؟

چنان با من به گرمی او سخن گوید،که گویی جز من او را بنده ای در این زمین و آسمان ها نیست

هزاران شرم از آن دارم...

چنان با او به سردی راز میگویم ، که گویی من جز او ،یکصد خدا دارم

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با آن که میداند گناه کارم...
  

 

عشقبازی به همین آسانی است...

  

عشقبازی به همین آسانی است...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
وچراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است...
 

"مجتبی کاشانی"

قطعه فراغت از ویلیام هنری دیویس با ترجمه استاد الهی قمشه ای

این زندگی خود به چه کار می آید

اگر از گرفتاری ایام و غصه روزگار

فرصت نکنیم که دمی بایستیم و جهان را نظاره کنیم؛

فرصت نکنیم که در زیر شاخه های درختان بنشینیم

و به قدر گاوان و گوسفندان به طبیعت زیبا بنگریم؛

فرصت نکنیم که وقتی از بیشه ها می گذاریم دریابیم

که سنجابها دانه هایشان را کجا زیر علفها پنهان کرده اند؛

فرصت نکنیم تا،میانه روز روشن،نهرها را،

که چون آسمانِ شبِ پر کوکب رخشانند،

به گوشه چشمی نظاره کنیم؛

فرصت نکنیم که به نگاه زیبارویی روی بگردانیم

و رقص و پایکوبیش را تماشا کنیم

و دمی تامّل کنیم

تا لبخندی که چشمها آغاز کرده اند

در لبهایش شکفته شوند.

به راستی چه زندگی حقیر و بی نوایی خواهد بود

اگر فرصت نکنیم که بایستیم و نظاره کنیم.


ترجمه آزاد  و منظوم این قطعه از استاد حسین الهی قمشه ای 

 

بیا تا قدر زیبایی بدانیم                               به زیبایی غم از دلها برانیم

که بیهوده است دور زندگانی                           نبینی گر جمال جاودانی

ندانی قد سرو و سایه بید                       گلی که اندر چمن مستانه دید

نداری سوی جنگلها گذاری                            نه پاییزی نه فصل نوبهاری

به روز روشن اندر جویباران                            نبینی اختران در آب رقصان

به زیبایی دلت مفتون نگردد                       ز عشق گلعذاری خون نگردد

ز رقص ماهرویان در چمن ها                      ز دست افشانیِ سرو سمَنها

از آن لبخند شیرینی که دلدار                            ز چشم آورد بر لب گلنار

ز غمها دیده ات اندر حجاب است           و گرنه روی جانان بی نقاب است

چه بیهوده است دور زندگانی                    نبینی گر جمال جاودانی

  منبع:کتاب در قلمرو زرین(365 روز با ادبیات انگلیسی)