عرفا ، دشمن همیشگی (عقل) را (دل) انگاشته اند وجدال مستمر و پیوسته آنان را نا گریز دانسته و مباحثه
میان آن دو را این گونه نگاشته اند:
دل گوید : عشق آورده ام
عقل گوید : عشق! عشق چیست؟
دل : مفهوم بودن است!
عقل : بودن، بودن برای چه؟ به کجا؟
دل : به آن بالا !
عقل : تا آسمان ها ؟
دل : خیلی بالاتر، تا خلوت خاص حضرت عشق !
عقل : چه خوب ! من هم می توانم بیایم ؟
دل : تو نه ! ولی اگر خود را فراموشی کنی، با بال های (ع ) و (ش) و (ق)، آری !
عقل : چگونه ؟
ادامه مطلب ...بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار
و حکایت می کرد از لبخندش، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت. چای خوش طعم بود.
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت.
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد.
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است
و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت.
دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به یاد آورد
و نجار، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است
و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت.
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،
پس برای من هم خدایی است.
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است.
عرفان نظرآهاری
روزی غرق در فکر
ناگهان خود را در دیاری یافتم دور دست و غریب
دیدم کامل مردی در کنار من است با نگاهی مهربان
به نرمی از من پرسید " چرا اینطور گرفته ای "
گفتم : فکرم پریشان است
گفت : شاید از من کمکی ساخته باشد
گفتم به دنبال حقیقت می گردم
گفت :در خود فرو رو و کلیدش را در قلبت می یابی
چگونه؟
خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن انوقت حقت در قلبت می تابد
پرسیدم : از کجا بدانم حقیقت است که می تابد
پاسخ داد : در این مرحله اولیا و انبیا را همه بر حق می بینی و تفاوت بین ادیان نمی گذاری یعنی به مرحله خداشناسی گام نهاده ای
مرحله خداشناسی؟
در مرحله خداشناسی میدانی که از کجا آمده ای ، چرا به این دنیا آمده ای ، در اینجا چه کاری باید بکنی و بعد به کجا می روی
گفتم :نمی دانم در اینجا چه باید بکنم
گفت : به وظیفه مان عمل کنیم به دیگران خیر برسانیم و بکوشیم انسان واقعی باشیم
انسان واقعی ؟
بله کسی که به راستی دلسوز نیکو و نیک خواه باشد ، از شادی دیگران شاد شود و از غمشان غمگین و در پی یاری به دیگران باشد
چگونه ؟
با دیگران همان باش که می خواهی با تو باشند و هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند
گفتم :گفتنش آسان است
او ادامه داد : اما به کار بستنش دشوار
گفتم : نشیب و فراز زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ می کند و مطمئن نیستم آیا روزی به سعادت واقعی می رسم ؟
گفت : در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سر منزلی ازلی است
سر منزل ازلی؟
بازگشت به همان جایی که از آن آمده ایم اما داناتر و مهربانتر
فکری کردم و پرسیدم :این همه را از کجا می دانی ؟
لبخندی زد و گفت : عمرهایی تحقیق و تجربه
ممنونم حالم خیلی بهتر شداما شاید باز سوالاتی داشته باشم می شود دوباره شما را دید؟
با لبخندی مهربان دستی بر شانه ام گذاشت و گفت: هر وقت که بخواهی من همیشه هستم.
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسهای میسازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود میخواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد -به گمانم-
کوچک و بعید
در پی سوداییست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسهای میسازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درسهایی بدهند
که به جای مغز، دلها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیرممکن را از خاطرهها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: “هرگز”
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در، کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم:
عدل
آزادی
قانون
شادی…
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شدهایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسهای میسازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
“شادروان مجتبی کاشانی”