نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

یلدا مبارک

 

یلدا نام فرشته ای است بالا بلند با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره ... یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود ... با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لابه لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت آتش که می دانی، همان عشق است یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد آتش در یلدا بارور شد فرشته ها به هم گفتند یلدا، آبستن است آبستن خورشید و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد دیگر زنده نخواهد ماند فرشته ها گفتند فردا که خورشید به دنیا بیاید یلدا خواهد مرد یلدا همیشه همین کار را می کند می میرد و به دنیا می آورد یلدا آفرینش را تکرار می کند راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت... * شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد*  

 

شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره

شب شادی وشـــور و مهربانی است زمـــــــان همدلی و همزبانی است

در آن دیدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد محبت نیـــــــــــــــز بی اندازه گـردد

به هرجا محفلی گرم و صمیمی است که مهمانی درآن رسمی قدیمی است

چه بخشنده خدای عاشقی دارم...

 چه زیبا خالقی دارم

بدون لطف او تنهای تنهایم

تو آیا هیچ میدانی خدایم کیست؟

چنان با من به گرمی او سخن گوید،که گویی جز من او را بنده ای در این زمین و آسمان ها نیست

هزاران شرم از آن دارم...

چنان با او به سردی راز میگویم ، که گویی من جز او ،یکصد خدا دارم

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با آن که میداند گناه کارم...
  

 

عشقبازی به همین آسانی است...

  

عشقبازی به همین آسانی است...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
وچراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است...
 

"مجتبی کاشانی"

قطعه فراغت از ویلیام هنری دیویس با ترجمه استاد الهی قمشه ای

این زندگی خود به چه کار می آید

اگر از گرفتاری ایام و غصه روزگار

فرصت نکنیم که دمی بایستیم و جهان را نظاره کنیم؛

فرصت نکنیم که در زیر شاخه های درختان بنشینیم

و به قدر گاوان و گوسفندان به طبیعت زیبا بنگریم؛

فرصت نکنیم که وقتی از بیشه ها می گذاریم دریابیم

که سنجابها دانه هایشان را کجا زیر علفها پنهان کرده اند؛

فرصت نکنیم تا،میانه روز روشن،نهرها را،

که چون آسمانِ شبِ پر کوکب رخشانند،

به گوشه چشمی نظاره کنیم؛

فرصت نکنیم که به نگاه زیبارویی روی بگردانیم

و رقص و پایکوبیش را تماشا کنیم

و دمی تامّل کنیم

تا لبخندی که چشمها آغاز کرده اند

در لبهایش شکفته شوند.

به راستی چه زندگی حقیر و بی نوایی خواهد بود

اگر فرصت نکنیم که بایستیم و نظاره کنیم.


ترجمه آزاد  و منظوم این قطعه از استاد حسین الهی قمشه ای 

 

بیا تا قدر زیبایی بدانیم                               به زیبایی غم از دلها برانیم

که بیهوده است دور زندگانی                           نبینی گر جمال جاودانی

ندانی قد سرو و سایه بید                       گلی که اندر چمن مستانه دید

نداری سوی جنگلها گذاری                            نه پاییزی نه فصل نوبهاری

به روز روشن اندر جویباران                            نبینی اختران در آب رقصان

به زیبایی دلت مفتون نگردد                       ز عشق گلعذاری خون نگردد

ز رقص ماهرویان در چمن ها                      ز دست افشانیِ سرو سمَنها

از آن لبخند شیرینی که دلدار                            ز چشم آورد بر لب گلنار

ز غمها دیده ات اندر حجاب است           و گرنه روی جانان بی نقاب است

چه بیهوده است دور زندگانی                    نبینی گر جمال جاودانی

  منبع:کتاب در قلمرو زرین(365 روز با ادبیات انگلیسی)

مباحثه میان عقل و دل

عرفا ، دشمن همیشگی (عقل) را (دل) انگاشته اند وجدال مستمر و پیوسته آنان را نا گریز دانسته و مباحثه

میان آن دو را این گونه نگاشته اند: 

 

دل گوید : عشق آورده ام

عقل گوید : عشق! عشق چیست؟

دل : مفهوم بودن است!

عقل : بودن، بودن برای چه؟ به کجا؟

دل : به آن بالا !

عقل : تا آسمان ها ؟

دل : خیلی بالاتر، تا خلوت خاص حضرت عشق !

عقل : چه خوب ! من هم می توانم بیایم ؟

دل : تو نه ! ولی اگر خود را فراموشی کنی، با بال های (ع ) و (ش) و (ق)، آری !

عقل : چگونه ؟

ادامه مطلب ...

آن که عاشق می شود خدایی دارد ...

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار
و حکایت می کرد از لبخندش، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت. چای خوش طعم بود.
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت.

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد.
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است
و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت.

دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به یاد آورد
و نجار، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است
و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت.

و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،
پس برای من هم خدایی است.
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است.

عرفان نظرآهاری

گفتگو با استاد

 روزی غرق در فکر 
ناگهان خود را در دیاری یافتم دور دست و غریب 
دیدم کامل مردی در کنار من است با نگاهی مهربان 
به نرمی از من پرسید " چرا اینطور گرفته ای " 
گفتم : فکرم پریشان است 
گفت : شاید از من کمکی ساخته باشد 
گفتم به دنبال حقیقت می گردم 
 گفت :‌در خود فرو رو و کلیدش را در قلبت می یابی 
چگونه؟ 

خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن انوقت حقت در قلبت می تابد 
پرسیدم : از کجا بدانم حقیقت است که می تابد 
پاسخ داد : در این مرحله اولیا و انبیا را همه بر حق می بینی و تفاوت بین ادیان نمی گذاری یعنی به مرحله خداشناسی گام نهاده ای 
مرحله خداشناسی؟ 
در مرحله خداشناسی میدانی که از کجا آمده ای ، چرا به این دنیا آمده ای ، در اینجا چه کاری باید بکنی و بعد به کجا می روی 
گفتم :‌نمی دانم در اینجا چه باید بکنم 
گفت : به وظیفه مان عمل کنیم به دیگران خیر برسانیم و بکوشیم انسان واقعی باشیم 
   
انسان واقعی ؟ 
بله کسی که به راستی دلسوز نیکو و نیک خواه باشد ، از شادی دیگران شاد شود و از غمشان غمگین و در پی یاری به دیگران باشد 
چگونه ؟ 
با دیگران همان باش که می خواهی با تو باشند و هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند 
گفتم :‌گفتنش آسان است 
او ادامه داد : اما به کار بستنش دشوار 
گفتم : نشیب و فراز زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ می کند و مطمئن نیستم آیا روزی به سعادت واقعی می رسم ؟ 
گفت : در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سر منزلی ازلی است 
سر منزل ازلی؟ 
بازگشت به همان جایی که از آن آمده ایم اما داناتر و مهربانتر 
فکری کردم و پرسیدم :‌این همه را از کجا می دانی ؟‌ 
لبخندی زد و گفت : عمرهایی تحقیق و تجربه 
ممنونم حالم خیلی بهتر شداما شاید باز سوالاتی داشته باشم می شود دوباره شما را دید؟ 
با لبخندی مهربان دستی بر شانه ام گذاشت و گفت: هر وقت که بخواهی من همیشه هستم.