نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

آن که عاشق می شود خدایی دارد ...

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار
و حکایت می کرد از لبخندش، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت. چای خوش طعم بود.
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت.

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد.
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است
و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت.

دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به یاد آورد
و نجار، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است
و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت.

و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،
پس برای من هم خدایی است.
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است.

عرفان نظرآهاری

زمین ایمان آورد و جهان سبز شد

 

زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
" عرفان نظرآهاری"