نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

نغمه های عشق

همه عالم صدای نغمه اوست کو عاشقی که بشنود آواز

آدم های ساده

 بعضی آدم ها ساده و بی شیله پیله اند
بی هیچ پیچیدگی، دوست دارند چون دلشان می گوید
دوست دارند چون گِل وجودشان از عشق است
به همین آسانی، به همین آسودگی...
نه سیاست این زمانه را از حفظند نه طریق شکستن می دانند
نمی توانند لحظه ای بیش، دل چرکین باشند از هر کسی که دلشان را می شکند، زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند
لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند، اخم کنی مثل کودکانِ بازیگوش ِ پشیمانی که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان هستند، پناه می برند به دامانِ اشک که کار دیگری نمی دانند!
اوج سیاستشان آن است که خودشان را بزنند به غم و غصه که دلت را بسوزاند!
نه ناز را یاد گرفته اند نه طریق گفتن نیاز را از حفظند
عشوه و دلبری نمی دانند
بدانند می خواهیشان می آیند و حس کنند سر بارند می روند...
برخی می گویند خنگند و گیج و گول اما آدم های ساده زیاد می فهمند، بس که زیاد می فهمند دوست دارند خودشان را بزنند به آن راه و بگویند که نمی دانند که نمی فهمند، آخر باورشان نمی شود دنیای اطرافشان اینگونه باشد!
آنها با همه ی وجود دوست دارند و عشق می ورزند به همه، دوست دارند بهترین ها را برای آنهایی که دوست دارند
در کرشمه چشمی ذوب می شوند، می سوزند و درد می کشند و عشق می ورزند و بعد به بی وفایی می شکنند
عاشق می شوند و بارها بی وفایی می ببیند، اشک می ریزند ولی دست بر نمی دارند، کینه نمی جویند و دورویی و انتقام نمی دانند
ملاحظه نمی شناسند، هر صبح عاشق می شوند و محال است هر شب اشکی میهمان چشم هایشان نباشد...
آدم های ساده قدیسین کوچکی هستند که هر کسی نمی بیند آنها را
هر چند تشخیصشان آسان است، آخر هیچ کسی مثل آنها نیست!
اصلا فکر کن نوری به صورت دارند، اما گاهی بس که به مادر طبیعت شبیه اند، بس که عاشقانه و آرام عشق می ورزند زود رنگ فراموشی می گیرند و زود از یاد می روند؛
آن مثالِ ساده چه بود؟
"مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست نمی بینیمش و یا ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمی شناسیمش!"
وجودشان مثل همان خوشبختی است
آن ها همیشه هستند مگر اینکه بفهمند وجودشان آزارت می دهد، یا بفهمند رو راست نیستی دیگر و یا ملاحظه جای محبت را گرفته است
گفته بودم سخت باهوشند؟!
آرام بقچه را جمع می کنند و به همان آرامی که آمدند، می روند...
... و بعد از این است که احساس می کنی نوری از زندگیت رفته، و جای مهری در دلت خالیست اما دلیلش را نمی دانی!
نمی فهمی تا وقتی که ناگهان سر برمی گردانی به دنبال کسی که وقت غم ها و سختی ها و شادی هایت دستت را سفت می چسبید و با تمام وجود در چشمانت نگاه می کرد به مهر...
و اینجاست که دستت در هوا می ماند و چشمت بی پناه می شود...
می پرسی این ها را برای چه گفتم؟!
آن ها فقط یک بار اتفاق می افتند؛
خواستم حواست باشد به مهر بی همتایشان...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد