رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست رابه یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.
طعم 
توفیق را می چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن و چه زشت است زیبایی هارا تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن در بهشت تنهابودن سخت تر از کویر است.

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم  

 

***************************  

 

راستی او به من چه آموخت ؟ هیچ ! او به من نیاموخت ، چه ، خود نمی دانست . من از او آموختم . چه گرانبهایند انسانهایی که بزرگواریها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبایی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند و خود از آن آگاه نیستند .

این از آن" نفهمیدن " هایی ست که به روح ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.

راستی او به من چه آموخت ؟ نه من از او چه آموختم ؟

دل دلیلی دارد که عقل از آن آگاه نیست .

بعضی ها فقط با زباشان حرف می زنند ، حرفا ها را ما از اینها فقط "می شنویم" . حرف ها در پستوی حافظه شان انبار شده است و با چنگک کلمات و پیمانه ی جملات بیرون می کشند .

راه ارتباط با آنها فقط زبان است و گوش . مخارج اصوات آنها و پرده ی صماع ما .

اما گاه کسی ظهور می کند که ، در او ، حرف ها گوشت و پوست یافته اند .معانی در وجود او اندام گرفته اند ،"بودن " او ، خود یک "کلمه " است ؛ کلمه ای که با شناختن و خو گرفتن و دوست داشتن او ، فهمیده می شود.

گاه معجزه ای در یک زندگی سر می زند . کسی که از برزخ بلاتکلیفی ، از پوچی نوسان و یا رنج های بی ثمر تردید ، به غرب خویش افتاده است ، و در آنجا سر وسامانی یافته و کاخی برافراشته ، ناگهان صاعقه ای بر سرش فرو می کوبد و در یک حریق ، و در یک انقلاب شگفت ، یکباره افق های پیش نظرش دیگر می شود و آسمان بالای سر دیگر می شود و زمین دیگر و هوای دم زدن دیگر و نگاه دیگر و دل دیگر و خیال دیگر و ... جهان ، هستی ، و حتی " خدا " دیگر می شود و ... تولدی دیگر و عمری دیگر ....

 

 

***************************  

 

ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام، تو را پیش از این ندیده بودم .

یگانه یاورم !

ای که در تو من آواره نخواهم بود،در دامن مهربان تو آرام خواهم شد.در کنار تو پریشانی و غربت و بیگانگی را از یاد خواهم برد، نمی دانی چه نیازی به گم شدن دارم ،به نیست شدن دارم ،دوست دارم در پیچ و خم دشت های ناپیدای تو گم شوم ، و در عمق دریاهای اسرار آمیز تو غرق شوم ، در قلب صحراهای خیال انگیز تو محو شوم.

دردهای کهنه م را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم ، از درونم بیرون بریزم ، عقده های بی رحم گریه را که حلقومم در چنگالهایش اسیر است در دامن نوازشهای عزیز تو بگشایم، اشکهای بی تابم را که عمری در پس پرده ی سیاه غرور زندانی بودند ، در کف دست های خوب تو رها کنم.

ای که هوای من شده ای دم زدن در هوای تو حیات من است...

ای که در گذرگاه عمر تو را یافته ام ...

تو مرا می سرایی ... می نگاری ...

من در هر ستاره ، در جلوه ی هر مهتاب ، در عمق تیره ی هر شب ، در هر طلوع ، در هر غروب

چشم به راه آمدن توام ، بیا ،هر شب بیا ، از ستاره ها نشان مرا بپرس ، از مهتاب سراغ مرا بگیر
از سکوت کهکشانها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو.

بیا، هر شب بیا،در خلوت هر مهتاب تنهایم ،در سایه ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام

در پس هر ستاره ها پنهانم،

برسر هر کهکشان ایستاده ام،

بر ساحل هر افق منتظرم...

من به تو محتاجم ،باش! ای که تو را نمی دانم چه به نامم، همه ی کلمات با آنچه میان من و توست بیگانه اند

کلمات خدمتگزاران دیگرانند و من هیچ کلمه ای را برای گفتگوی با تو شایسته تر از "سکوت" نیافته ام !

***************************